هلن شاکمن در مورد «صدایی» توضیح میدهد که دورهای در معجزات را بر او آشکار کرد
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دورهای در معجزات
- آن صدایی که در حین نوشتن دورهای در معجزات شنیدی، از بیرون میآمد یا از درون؟- اصلاً چیزی نیست که من آن را شنیدن معمولی بدانم؛ براستی اینطور نیست...این چیز عجیبی است که توضیح آن بسیار دشوار خواهد بود. یکی از من پرسید: «آیا احساس میکردی که دستت حرکت میکند؟»نه، من در پاسخ به آن [صدا] کاملاً داوطلبانه مینوشتم.من آن را صدا مینامم، اما یک صدا دارای صوت یا صوتهایی است که با شنیدن ارتباط دارد.
من هیچ چیزی نشنیدم.فکر میکنم این نوعی شنیدن است که واقعاً قابل توصیف نیست.ربطی به گوش، برخورد امواج با پرده گوش یا چیزی مانند آن ندارد.من واقعاً نمیدانم، فکر میکنم شاید وقتی میگویم «میشنوم» از کلمه اشتباهی استفاده میکنم.من یک جوری آن را تشخیص دادم؛ خیلی سریع بود؛ حتی نتوانستم...
اگر عبارتی را متوجه نمیشدم، میتوانستم یک جوری بگویم «آیا میتوانی آن را دوباره تکرار کنی؟».- این [صدا] در ذهنت بود؟- این کاملاً ذهنی است، در غیر این صورت من آن را فعالیت خیالی میدانستم؛ احساس نمیکنم خیالی بود.- آیا به شکلی قابل مقایسه است با این که چگونه صدای خودمان را در حال صحبت کردن میشنویم یا مثل این که با خودمان صحبت میکنیم؟- صدای من نبود.
نمیتوانست صدای من باشد، چون در مورد زمینهای صحبت میکرد که من کاملاً با آن ناآشنا هستم.- گفتار درونی چطور؟وقتی گفتار درونی میکنیم، کلمات را میشنویم، در واقع آنها را میشنویم.- نه، گفتار درونی در کار نبود. این فرآیندی است که توضیح آن را واقعاً غیرممکن میدانم. در گذشته هیچ وقت برای من اتفاق نیفتاده است.من هیچ شناختی از زمینهای ندارم که بتوانم بگویم مانند X یا هر چیزی، زیرا نمیدانم X چه کار کرده است.
- با وجود اینکه هیچ صدایی نمیشنیدی، کلمات را به وضوح در ذهنت میتوانستی بشنوی؟- من میدانستم که آن چه کلمهای بود. فکر میکنم کلمه «میدانستم» احتمالا بهتر از کلمه «شنیدم» باشد.من در ابتدای جمله به صورت آگاهانه نمیدانستم جمله چگونه قرار است تمام شود.و این مرا در مورد زبان معمولی در معرض ضعف بیشتری قرار میدهد.چون معمولاً فکر میکنم اگر بخواهیم جملهای را بگوییم، میدانیم که آن جمله به چه شکلی خواهد بود. ما به نوعی بلافاصله گشتالت را دریافت میکنیم.
اما من این کار را نکردم و خیلی راحت، خیلی سریع، خیلی روان آمد.به گمانم حتی بیدردسر آمد، البته که من را تا حد مرگ آزار داد ولی به این موضوع ربطی ندارد.گمان میکنم «شنیدن» کلمه مناسبی نباشد.هر زمان میتوانستم آن را متوقف کنم یا هر زمان آن را آغاز کنم.و من در تاکسی و مترو و هر چیزی، یا بین تماسهای تلفنی این کار را انجام میدادم.
اما پرسشی را مطرح میکنی که فکر نمیکنم بتوانم به آن پاسخ دهم. خیلی دارم تلاش میکنم.- بنابراین مکانیزم خاصی در آنجا روی داد، چون چیزی شنیدی، و آن را به سبک تندنویسی ترجمه کردی.- اما من به تندنویسی عادت دارم، برای جلسات گروه درمانی از آن استفاده میکنم، به طوری که تندنویسی برایم کاملا آشناست.واقعاً موضوع سرعت بود؛ نمیتوانستم با نوشتن معمولی از آن جا نمانم.- اوه پس نمیتوانستی؟
- نه، خیلی سریع بود. به تندنویسی نیاز داشتم.- نوشتن خودکار چطور؟مانند زمانی که قلم کنترل را به دست میگیرد و به جای شخص مینویسد.خود شخص هیچ کنترلی ندارد.آیا این شبیه چیزی است که توضیح میدهی؟
- نه، اصلاً این اتفاق نیفتاد؛ من می توانستم آن را متوقف کنم و اغلب این کار را میکردم.و من خیلی وقتها [توسط بقیه] دچار وقفه میشدم، به طوری که مجبور میشدم این کار را متوقف کنم.آگاهی از این که کجا هستم و چه میکنم را از دست ندادم.کارآموزان من مدام برای جلسات درمان سرزده میآمدند.بیل همیشه میگوید که من به طور طبیعی گسستگی دارم و این حرف را هرگز دوست نداشتم.
اما شاید همین باشد، و فکر میکنم شکلی درست است، چون هنوز به شناخت آن نرسیدهام.و آن را درک نمیکنم و هنوز هم از آن احساس سردرگمی میکنم.و همچنین هنوز در مورد مطالبش کمی ناآسوده هستم ولی حالا دارم به آن عادت میکنم.و همچنین دارم به این احساس عادت میکنم که کار درستی بود.تنها چیز عجیبی که میدانم و این عجیب است...
من عادت دارم تقریباً هر کاری که میل دارم را انجام دهم، و تصمیماتم را خودم میگیرم.اما بنا به دلایلی هرگز به ذهنم خطور نکرد که این کار را نکنم.من فکر کردم که باید این کار انجام شود. من تمام تلاشم را کردم تا آن را از خودم دور کنم. نمیخواستم در آن دخالت کنم، و احساس میکردم که این به خاطر ثبات شخصیت است.من واقعاً دخالتی در آن نداشتم.فکر میکنم چیزی که در مورد آن ناراحتکننده بود، این بود که با همه چیزهایی که من معتقدم مخالف بود، که بسیار کار را سخت میکند.
اما احساس کردم که خیلی مهمتر است؛ میدانم که به چه چیزی اعتقاد دارم، اما نمیدانستم که این قرار است بعداً چه کاری انجام دهد.و من از پیوستگی و از ثبات زیاد آن بسیار راضی بودم، چیزی که من آن را به عنوان یک معیار ضروری میدانم.خواندن آن خیلی روان بود، در حالی که درد خواندن چیزی را که نیمه تمام میخوانم را خوب میشناسم و میدانم که بسیار رنجآور است.و این خیلی سریع پدید آمد و در مورد سیستمی صحبت کرد که من چیزی در مورد آن نمیدانم.و من را گیج کرد.
هنوز چشمانم چپ میبیند؛ این تمام چیزی است که واقعاً در مورد آن خواستم بگویم.- تو گاهی تلاش کردی آن را ویرایش کنی، درست است؟- بله درست است.اذیتم میکرد و هرگز فراموش نمیکردم که مطلب اصلی چه بود، و به نوعی در موردش احساس ناراحتی میکردم.اما از آنجایی که کار ویرایش را زیاد انجام میدهم، پیش خودم فکر کردم که خب این را بهترش میکنم، و همین.
اما بعداً وقتی دوباره آن مطلب را از سر میگرفت و به آن بر میگشت، ناسازگار میشد زیرا از کلمه اصلی استفاده میکرد.بنابراین من خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که این کار را انجام ندهم زیرا با انسجام درونی مطلب تداخل داشت.پس، از این کار دست کشیدم؛ خیلی زود فهمیدم که این اشتباه بسیار بدی بود.بنابراین به سراغ مطالب گذشته رفتیم و همه کلمات را به شکل اصلی خود برگرداندیم.- کلمه اصلی را به خاطر آوردی یا مجبور شدی در آن زمان دوباره بپرسی؟
- من معمولا به بیل میگفتم که این قبلاً فلان کلمه بود.اما گاهی، شاید چندین بار کلمه درست را به یاد نداشتم.درست نمیدانستم، اما آگاه بودم که در آنجا یک خطا وجود دارد و من خطا را بیشتر از پاسخ درست احساس میکردم.و بعد یک جورهایی به تخته سیاه نگاه میکردم...... توی ذهنم و میدیدم که کلمه درست، چطور باید نوشته میشد.
من میپرسیدم «آیا می توانم آن را روی تخته سیاه ببینم؟»
- تو این را میپرسیدی و همچنین آن را میدیدی؟- بله، اگر بلاتکلیف بودم. یادم رفت به آن اشاره کنم.- آیا همراه با آن نیز آگاهی خاصی به سراغت میآمد؟- نه در آن صورت من آن را میخواندم، چون روی تخته سیاه آن را با حروف می دیدم.- پس یک چیز خیلی بصری در ذهنت بود.
- و در آن صورت آن حالت بصری داشت. معمولاً اینطور نیست.اما فکر میکنم که این روش زمانی لازم بود که من یک جوری راهم را گم کرده بودم و واقعاً کلمه درست را نمیدانستم.- آیا میتوانستی آن را تعطیل کنی هر زمانی که نمیخواستی آن را بشنوی یا انجام دهی؟- اوه بله!- به عبارت دیگر این کاملاً تصمیم خودت بود؟
- اوه خیلی زیاد، با این تفاوت که اگه این کار را نمیکردم یک جورایی با ملایمت به من یادآوری میکرد...... زمانی که قرار بود این کار را بکنم. بعضی وقتها خوابم نمیبرد و بعد خیلی بیقرار میشدم.و یک بار حدود سه هفته آن را انجام ندادم.احساس کردم که این موضوع من را کاملا تحت فشار قرار داده است و دیگر کافی است.و میشود گفت که سه هفته سختی بود.
اما نمیدانستم کی تمام میشود و نمیدانستم چه زمانی قرار بود این کار را تعطیل کنم.«دوره» اول آمد.«متن» همان چیزی است که ما در ابتدا «دوره» نامیده بودیم. «متن» کلمه درست است.آن اول آمد زمانی که کار به انجام رسید. فکر میکنم کم و بیش سه ماه وقفه به دنبال داشت.- اون موقع هیچ تمایلی به نوشتن نداشتی؟
- مدتی قبل از شروع دوباره، به بیل و همچنین به جاناتان گفتم: «احساس وحشتناکی دارم که یک کتاب کار (درسنامه) قرار است در بیاید، اما شاید فقط یک ...»شاید قرار بود در این مورد ناامید شوم، اما این را میدانستم و کم کم بیشتر مشخص شد که همین طور است.و من در آن زمان میدانستم که یک کتابچه راهنما برای آموزگاران نیز وجود خواهد داشت، زیرا بدیهی است که استادان باید با آن تدریس کنند.و احساسم این بود که آن قرار است خود را به این ترتیب سازماندهی کند.- احساس میکنی الان تمام شده؟
من اینطور فکر میکنم، تنها کاری که ممکن است بتوانم انجام دهم، اگرچه در انجام آن تردید دارم زیرا ...من به شدت احساس میکنم که این و همچنین تعهدم، هیچ ارتباطی با ماورای طبیعی ندارد.من این را شدیدا احساس میکنم. فکر میکنم داستان تعهد اصلی در آن خط را به تو گفتم؛ اگر نگفتم، در زندگینامه من است و آن را خواهی خواند.فکر میکنم که این درست است. فکر میکنم در شرایط خاصی ممکن است بتوانم این کار را بخواهم و انجام دهم، اگر برای کسی بسیار مفید باشد.فکر میکنم احتمالا بتوانم پاسخی بنویسم برای پرسشهایی که مطرح شدند.
اما فکر میکنم که واقعاً میخواهم این کار را انجام دهم، نه به عنوان بخش اصلی چیزی، چون فکر نمیکنم که خیلی مهم باشد.اما اگر کسی دارای مشکلی باشد و این کار به او کمک کند، احتمالا تلاش کنم این را انجام دهم.هنوز هیچ فرصتی پیش نیامده است.- پس به شنیدن آن صدا ادامه میدهی؟- اوه نه، میتوانم بپرسم در مورد چیزی چه کار کنیم، به خصوص وقتی که ما سه نفر با هم هستیم.
و میپرسیدیم و جوابش را میگرفتیم. ما معمولاً جواب یکسان میگرفتیم.اگر جواب یکسان نبود، به نوعی احساس میکردیم که کسی کمی در اشتباه است و دوباره تلاش میکردیم. اما ما به طور کلی جواب یکسان میگرفتیم.طبق دوره ما باید جواب بگیریم، و همه این توانایی را دارند.که در مورد هر چیزی بپرسیم و جوابش را بگیریم.گاهی اوقات این برای من بسیار شگفتانگیز است، و یکی از کارهایی که فکر میکنم به اشتباه انجام میدهیم سنجیدن قضیه است «خوب این یکی مهم نیست یا این یکی مهم است» یا حذف بخشهای خاصی از روند پرسیدن، که مطمئن هستم یک اشتباه است زیرا به نظرم نباید آن را ارزیابی کنیم.
فکر میکنم میتوانیم هر چیزی بپرسیم و این برای من بسیار تعجب آور خواهد بود که اتفاقی برای من بیافتد ولی برای کس دیگری این اتفاق نیافتد، اگر او این را بخواهد.منظورم این است اگر احساس کند این راهی است که میخواهد برود. من نمیتوانم این را تصور کنم؛ در واقع من مطمئن هستم که این درست نیست. دوره در این مورد واقعا صریح است.- پس هنوز هرازگاهی [صدای عیسی را] میشنوی؟- هر وقت میپرسم میشنوم.- به عبارت دیگر، در حال حاضر موضوع در واقع به پرسیدن بستگی دارد.
- خب، حالا کمی بیشتر پرسش برای راهنمایی شخصی است که چه باید کرد. مثلاً ما نمیدانستیم که قرار بود به اینجا بیاییم یا نه. بنابراین ما در مورد این پرسیدیم. هر سه به این نتیجه رسیدیم که باید به کالیفرنیا بیاییم.اینجا جایی نبود که میخواستیم برویم.و ما احساس کردیم که جودی [اسکاچ] به نوعی در یک زمان خاص آمده است. ما بسیار احساس میکردیم که او بخشی جداییناپذیر از این قضیه است.اما ما این را پرسیدیم، زیرا من در این مورد بسیار مراقب بودم. من از جهاتی آدم بسیار بیدقتی هستم. من همه چیز را گم میکنم اما هرگز چیزی از این دوره را گم نکردم.مردم من را در مترو صدا میزدند و میگفتند «خانم این چیزتان را فراموش کردید» و به من تحویل میدادند.
تاکسی ها بوق میزدند وقتی چیزی را در صندلی پشتی جا میگذاشتم. منشی من میگفت «مطمئنی که این مربوط به این گزارش است، درست به نظر نمیرسد» ولی از دست دادن این دوره غیرممکن بود با این که سعی خودم را کردم.اما آن به نوعی من را به شکل عجیبی دنبال میکرد.مردم آن را برای من پس می فرستادند، هر چیزی که فکرش را میکنی، و من همیشه آن را پس میگرفتم. ما هرگز چیزی از آن را گم نکردیم که برای من باورنکردنی است.اگر من را میشناختی میدانستی که من واقعاً هر چیزی را گم میکنم. ما یک بار به یک بازی رفتیم که از یک جمله باید اسم فرد را حدس بزنیم، و یکی این جمله را گفت «خدایا، آن کجاست؟» و کل دانشکده گفتند «هلن شاکمن».آنها بیدرنگ آن را تشخیص دادند. الان بهتر شدم. فکر میکنم این تجربه خوبی بود.
- تو یک استاد فراموشکار هستی؟- نه دیگر، الان فقط یک استاد غایبم.