دورهای در معجزات | ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دورهای در معجزات
تو متوجه نیاز خودت به شفا شدهای.آیا با تشخیص نیاز خودت به شفا، میخواهی چیز دیگری را به مقام فرزندی بیاوری؟زیرا در اینجا آغاز بازگشت به معرفت نهفته است؛ شالودهای که بر اساس آن خداوند به بازسازی سیستم فکری که با او سهیم هستی کمک خواهد کرد.هیچ سنگی نیست که بر آن بگذاری و از سوی او برکت نیابد، زیرا تو اقامتگاه مقدس فرزندش را باز خواهی گرداند، جایی که او اراده میکند که فرزندش باشد و جایی که او هست.در هر بخشی از ذهن فرزند خداوند که این واقعیت را بازگردانی، آن را به خودت باز میگردانی.تو با برادرت در ذهن خداوند ساکن هستی، زیرا خداوند خودش اراده نکرد که تنها باشد.
دورهای در معجزات | ۲۷ فروردین ۱۴۰۲
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دورهای در معجزات
نور دلپذیر رابطه تو مانند عشق خداوند است.هنوز نمیتواند وظیفه مقدسی که خداوند به فرزندش عطا کرد را بپذیرد، زیرا بخشایش برادرت هنوز کامل نشده است، و بنابراین نمیتواند به همه آفرینش گسترش یابد.هر شکلی از کشتار و حمله که هنوز تو را به خود جذب میکند و تشخیص نمیدهی که برای چیست، شفا و معجزاتی را که تو قادر هستی به همگان گسترش دهی محدود میکند.با این حال روحالقدس میداند که چگونه هدایای کوچک تو را افزایش دهد و آنها را قدرتمند سازد.همچنین او میفهمد که چگونه رابطه تو بر فراز میدان نبرد برافراشته میشود، و نه دیگر در آن.این نقش تو است؛ که متوجه شوی که کشتار به هر شکلی اراده تو نیست.اکنون از بالا نگریستن به میدان نبرد هدف تو است.
دورهای در معجزات | ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
۲۲ فروردین ۱۴۰۲
دورهای در معجزات
برادرم، تو بخشی از خداوند و بخشی از من هستی.هنگامی که در نهایت بدون تزلزل به بنیان نفس نگریستی، به بنیان ما نیز خواهی نگریست.من از طرف پدرمان نزد تو میآیم تا همه چیز را از نو به تو تقدیم کنم.این را به قصد پنهان نگه داشتن یک سنگ بنای تیره رد نکن، زیرا حفاظت آن تو را نجات نخواهد داد.من فانوس را به تو میدهم و با تو خواهم رفت.تو این سفر را به تنهایی انجام نخواهی داد.من تو را نزد پدر حقیقیات هدایت خواهم کرد، او که مانند من به تو نیاز دارد.آیا ندای عشق را با شادی اجابت نمیکنی؟
دورهای در معجزات | ۲۰ فروردین ۱۴۰۲
۱۹ فروردین ۱۴۰۲
دورهای در معجزات
سوگند نخور که بمیری، تو ای فرزند مقدس خداوند!تو عهدی میبندی که نمیتوانی به آن وفا کنی.فرزند زندگی را نمیتوان کشت.او همانند پدرش جاودانه است.چیزی که او هست نمیتواند تغییر یابد.او تنها چیزی در تمام جهان است که باید یگانه باشد.همه آنچه ابدی به نظر میرسد پایانی خواهد داشت.ستارهها ناپدید میشوند، و شب و روز دیگر وجود نخواهد داشت.همه چیزهایی که میآیند و میروند، جزر و مد، فصلها و زندگی انسانها؛ همه چیزهایی که با گذشت زمان تغییر میکنند و شکوفا میشوند و محو میشوند برنخواهند گشت.جایی که زمان پایانی برایش تعیین کرده است جایی نیست که آنچه ابدی است آنجا باشد.فرزند خداوند هرگز نمیتواند با آنچه انسانها از او ساختند تغییر کند.او چنان که بوده و هست خواهد بود، زیرا زمان سرنوشت او را تعیین نکرده، و نیز ساعت تولد و مرگ او را تعیین نکرده است.بخشایش، او را تغییر نخواهد داد.با این حال زمان منتظر بخشایش است تا اسباب زمان بتوانند ناپدید شوند زیرا هیچ فایدهای ندارند.
شبی در یک مرکز خرید...
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
گری رنارد
شبی من در یک مرکز خرید در حدود سیزده مایلی خانه بودم که یک مرد جوان از ناحیه گلو با چاقو مورد حمله قرار گرفت، که یک اتفاق غیرعادی برای منطقه بود.دیدم که مرد در حال دویدن از محوطه پارکینگ آمد، در حالی که گلوی بریدهاش را با دست گرفته بود با زحمت وارد داروخانهای شد و سپس داخل مرکز خرید افتاد که مملو از خریدارانی بود که تردد میکردند.مرد وحشتزده سپس با صورت به زمین افتاد و خونریزی کرد و جان داد.
من یا هر کس دیگری نمیتوانستیم کاری برای آن مرد بیچاره انجام دهیم، چون چنان آسیب دیده بود که نمیشد کاری کرد.من به نگه داشتن جمعیت کمک کردم و مردم را از حرکت بازداشتم تا تکنسینهای اورژانس که به سرعت رسیدند، بتوانند کار خود را انجام دهند.گهگاه به مرد چاقو خورده نگاهی میانداختم و از مقدار خونی که بدن انسان میتواند در خود نگه دارد متعجب شدم.هنگامی که مرد روی زمین افتاده بود و در حال مرگ بود، حوضچه خونی که از گلویش میریخت بدنش را کاملاً احاطه کرد و یک محوطه خونین در حال گسترش در اطرافش ایجاد کرد.انبوه مردم بی سر و صدا از آنجا عبور میکردند که انگار در حال تماشای تابوت باز در مراسم تشییع جنازه بودند، و از فکر مرگ که همه ما را احاطه کرده بود ساکت شده بودند.
وقتی در آن صحنه وحشتناک شرکت داشتم، این احساس را نداشتم که واقعا آنجا هستم.همانطور که به جسد نگاه کردم در ذهنم به آن مرد گفتم: «این تو نیستی.این نمیتواند تو باشد.این ما نیستیم.ما مسیحا هستیم.»بدن، خون، فکر مرگ؛ هیچ کدام واقعیتر از یک فیلم به نظر نمیرسید.اینطور نبود که من تبدیل به کسی شده باشم که قابلیت شوکه شدن را ندارد.اگر روز بدی میداشتم، هنوز واکنش نشان میدادم.اما این مجموعه خاص از تصاویر، غیرواقعی بودن بدن را برای من به ارمغان آورد، و این که چقدر این ایده جعلی بود که میتوان کسی را در چنین جایگاه موقت و شکنندهای زندانی کرد.زندگی این مرد جوان که کمتر از یک سوم مسیر متوسط عمر را طی میکرد به پایان رسید؛ تمام امیدها، رؤیاها، ترسها و شادیهای او به ذهن متوهمی که از آن سرچشمه گرفته بودند، بازگردانده شدند.آیا واقعاً این چیزی بود که بتوان از آن به عنوان زندگی یاد کرد؟
بعداً از روحالقدس کمک خواستم که آیا این طرز تفکر من نوعی انکار است؟پاسخی که به من رسید کاملاً آری بود - این انکار نفس بود.فکر من در آن صحنه، من را از انجام هر کاری که میتوانستم برای کمک کردن، یا آنطور که معلمانم میگفتند، کارهایی که به هر حال انجام میدادم، منع نکرده بود - به جز اینکه وقتی آنها را انجام میدادم، در عوض ذهنم از خطا دور میشد به جای آنکه به سمت خطا برود.
ناپدید شدن جهان
گری رنارد
گری رنارد